این دست نوشته یکی از دوستام تو دفترچه خاطراتش که ب من هدیه داد قبل رفتنش .... خدا رحمتش کنه
بنام خدا
ساعت 12.30دقیقه نصف شبه روزدوم ماه رمضان
داشتم ب این فکرمیگردم که چرا ن یا ما نمیدونم نظر خودمو میگم
باید همیشه ی خدا توی زندگیمون بد بیاریم
از وقتی خودموشناختم هیچ وقت از زندگیم راضی نبودم
همیشه توی زندگی مایه مشکلی هست
حتی یک روزبرای رضای خدا ما آرامش نداریم
من الان همین 5 تیری که گذشت شدم 19 ساله
تو ی خانواده ای بزرگ شدم که دختر هیچ ارزشی نداره
همیشه هرچی خواستم برام مهیا شده اما
هیچ وقت ارامش نداشتم حتی یک ساعت
توی دنیای پر از استرس زندگی کردم
هیچ وقت مثل دخترای دیگه
که اندازه سنشون رفتارمی کنن نبودم
همیشه بزرگتر از سنم رفتارمیکنم
شاید چون از اول اینجوری بار اومدم
نمیتونم مثل دخترای دیگه از زندگی و چیزی که دارم
راضی باشم
ازوقتی که یادم میاد مادر بالای سرم نبوده همیشه
ب دخترای هم سن وسالم که با مادراشونن دروغ چرا حسودیم میشه
ب پری و مرضیه
توی ذهنم یه خانواده ساختم که با اونا زندگی میکنم
خدایا کمکم کن.......